کتاب صوتی دالان بهشت داستان دختری از خانوادهی بازاری به اسم مهناز است که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده و زندگی راحتی دارد، پسر همسایه محمد او را دوست دارد و از مهناز هنگامی که تنها ۱۷ سال دارد خواستگاری میکند. این دو زندگی مشترک خود را شروع میکنند، اما سن کم مهناز باعث رفتارهای خامی میشود که موجب به هم خوردن ازدواجشان میشود. محمد بعد از طلاق مهاجرت میکند و مهناز در تمام این سالها به اشتباهاتش در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی میکند رشد کند، محمد بعد از ۸ سال برمیگردد و این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند هنوز همدیگر را دوست دارند.
کتاب صوتی دالان بهشت نوشتهی نازی صفوی که سومین کتاب پرفروش ۱۴ سال اخیر بوده است، ماجرای عشق دختر و پسر جوانی را روایت میکند که کارشان به خاطر توقعهای زیاد دختر، به جدایی میکشد. پسر میرود و زندگی دوباره تشکیل میدهد و دختر در تنهایی خودش، متوجه اشتباهش می شود.
تکههایی از کتاب دالان بهشت
ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود. اختیارم را از دست داده بودم. فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرفهایم را بزنم. اینبار دیگر زیر آوار نمیمانم. فریاد میزدم و خودم نمیفهمیدم چه جوری تمام حرص و غصهام را بیرون ریختم. من یه بچه بودم. فقط شونزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی. از عشق گفتی و اینکه دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سالهای عمرمو با حرفهایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه دختر، نه یه زن، می فهمی؟! نه، نمیفهمی. نمیفهمی چقدر سخته بهترین سالهای عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بندبند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یه آشغال بندازه دور، بیچاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچکس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردونگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برات مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای اینکه نتونستم… برای اینکه هنوز…